کاظم و دوستان

کاظم رفیق خوبی بودم

فاتح

عزیز لحظه هایم تو تنها فاتح آغوش من در رویا و خیال این روزهایی که هر روز سوار بر اسبِ زیبای گیسو سفیدت با آن نگاه عاشقانه ات بر قلمرور قلب عاشق من می تازد، امروز هم‌مثل هر بار خودم را در حصار آغوشت اسیر می بینم و چه لحظه ی شیرین و حساسی است لحظه ای که تمامم را به چشمانت میبازم و اشتیاق من به بوسیدن لبهایت تماشایی است، عزیز جانم همین حس خوشبختی من به تو زیباترین واژه ای است از عشق که قلبم را وادار میکند به تپیدن ‌ در رویا و خیال شیرینِ بودنت...
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط کاظم |